1- نیما یک روزنوشت نوشته بعد از مدتها، خیلی خواندنی و خیلی دردناک. درباره این کافه و بچههایش هم نوشته. بروید بخوانید و البته باهاش صحبت کنید. بخوانید؛ میفهمید چرا. فقط نمیفهمم چرا نیما هنوز نفهمیده که یک «نظر کرده» است! او همیشه تا ته خط میرود و برمیگردد؛ چون یک «فرشته موطلایی» ( اگر گفتید دیالوگ کدام فیلم بود؟ نیما خودش میداند! ) مراقباش است. این عکس را هم خودش دیشب برایم فرستاد. مال ورزشگاه آزادی و بعد از قهرمانی پرسپولیس است. به نظرم نیما یک کم دارد خودش را لوس میکند. به قیافههایمان نگاه کنید. عین صورت آدمهای باتجربه است که میدانند در هر شرایطی، غر زدن معنا ندارد. چون بدتر از این را هم تجربه کردهاند و باز؛ گذشته است. و مهمتر این که؛ معلوم است راه طولانی در انتظارشان است که باید در کنار هم آن را طی کنند...
2- یادداشت مرا درباره قطبی، صبح روز آن بازی جادویی و همچنین جوابیه سیامک رحمانی به آن را در این دو لینک بخوانید. http://www.cinemaema.com/NewsArticle4071.html و http://www.cinemaema.com/NewsArticle4083.html
3- الکس دلپیرو هم آقای گل کالچو شد. این قدر درباره استاد نوشتهام که... برای همه سقوطها و تمام برخواستنهایش. ققنوسی است برای خودش لامصب. بعد از قهرمانی قطبی پرسپولیس، این هم یک خبر خوش دیگر برای ما. من و الکس همسنایم. کارمان را با هم شروع کردهایم. موفقیت او، موفقیت من هم هست! فعلا که زنده ماندهایم. روزنوشت بعدی، باشد مال الکس؟!
- باقی خاطرهها و حرفها را این پایین بخوانید. بقیه باشد برای یک روز دیگر، اگر عمری بود. به نیما سربزنید که تنها نماند. البته نمیماند. این خواهش را محض رفاقتاش از شما کردم.
پرسپولیس حمله کنی/سوراخ رو پیدا میکنی
خب، قهرمان شدیم. من یکی از آنهایی بودم که معجزه را از نزدیک لمس کردم. جای شما خالی بود. این که چی بود و چی شد که به این جا رسیدیم، این که امروز درآن هشت ساعت جهنمی ورزشگاه آزادی چه بلایی سرمان آمد، باز بعدا برایتان تعریف میکنم. اما برای این کار اول باید بتوانم روی صندلی پشت میز کامپیوترم بنشینم و راستاش نمیتوانم. بعد این همه دویدن و جیغ زدن، باز نمیتوانم. این جور مواقع و بعد از مدتها شور و شادی، معمولا رخوت و سستی و سرخوردگی آخر شب جایش را میگیرد. این بار اما انگار شادی ما تمامی ندارد. ما جای شما رفتیم رفقا. تا لحظه معجزه، در غروب ورزشگاه آزادی آن جا بودیم. تا آخرین شوت فصل. تا قهرمان شدنمان. خیلی چیزها دارم که برایتان تعریف کنم. ایشا... فردا پس فردا. الان این سه تا خاطره به عنوان مشتی نمونه خروار این روز شگفتانگیز.
1- جای علیرضا باذل خالی بود. قرار بود بیاید و دیرش شده بود و بازی قبل با هم بودیم و جایش خالی بود و آن جا موبایل آنتن نمیداد. پس نمیدانستم کجاست و چه میکند. شاکی بودم که چرا خودش را نرسانده. بعد که حیدری گل زد و روی هوا بودیم و نشستیم توی ماشین و باز روی هوا بودیم، چند تا sms با هم رسید. همه از علیرضای خودم. فکرش را بکنید، بازی تمام شده، اودیسه به پایان رسیده، و حالا نشستهاید و این smsها را میخوانید:
ساعت 15:40- man oomadam. Belitam ba badbakhti gereftam. Amma dara ro bastan. Ram nadadan.
ساعت 16:31- mibarim. Mibarim. Mibarim.
ساعت 16:38- amir man pishetam. Mibarim. Mibarim.
ساعت 16:49- amir bia baghalam, goalllllllllllll
بعد دوران برزخ شروع شده بود تا این که این بار واقعا خودش زنگ زد؛
ساعت 19:15 – الو امیر، امیر، امیر، ما بردیم. گفتم که میبریم. همهاش هم که با هم بودیم...
آره خب؛ چه جورم با هم بودیم علیرضا.
2- گفتم درباره ماجراهای امروز بعدا باید بنشینم و سر فرصت حرف بزنیم، فقط این را هم داشته باشید که امروز با نیما حسنینسب بودیم. نیما استقلالی است و من پرسپولیسی و این همان چیزی که معمولا به رویمان میآورند: «چه قدر با هم اختلاف نظر دارید.» اما امروز نیما هم آمد. تمام آن هشت ساعت داخل ورزشگاه آزادی، بدون آب و غذا ( نمیگذارند بطری آب بیاوریم که پرت نکنیم و کتاب و روزنامه بیاوریم که مبادا آتش بزنیم. ) له له زد و پایه ماند. برای خود استقلالاش تا به حال همچین کاری نکرده بود. بعد که معجزه اتفاق افتاد. بعد که آخرین ضربه تاریخ فوتبال گل شد، چند ثانیهای محکم به صورت هم نگاه کردیم و پریدیم بغل هم. من و نیما همه این سالها را با هم بودهایم. از هم بودهایم. و نیما فهمیده بود که مثل خیلی دیگر از تجربههای عمرمان، این یکی را هم نباید از دست بدهیم. حتی دعوای تاریخی چند ده ساله پرسپولیس و استقلال هم نتوانسته بود ما را از هم جدا کند. این لحظه را از ما بگیرد.
3- خیلی روزنوشت شخصی و درونی شد. ولی این دفعه را به من ببخشید. قاطی کردهام دیگر. بعدیاش مربوط به پرسش و پاسخ من و حسین یاغچی است. وقتی به عنوان یک استقلالی سر صبح sms داد که شب، بعد از برگشتن از ورزشگاه بروم ماهنامه «تازه» برای صفحهبندی پرونده «بهترین تیتراژهای تاریخ سینما». مینویسم برای آنها که چیزی از این گفت و گوی کوتاه سر درمیآورند:
حسین: ba arezuye in ke ghahremani be haghdar beresad, montazere tashriffarmaie be safhearayee hastim.
امیر: hosein junam ma alan dar sahate asatir hastim, ba’d to dari darbareye “hagh” sohbat mikoni? Che ahamiati darad?
حسین: shekast khordegani ke dahom shodeand, haghighatmadar mishavand amir.
این جواب کسی است که خوب نیچه خوانده. گیرم که بعد از بازی، دهم نباشد و تیماش به رده سیزدهم جدول سقوط کند.
4- آخرین خاطره امروز هم مال خود ورزشگاه. وقتی غروب بود و «انگار دارم رو ابرا پرواز میکنم» و مجریها و مدیرها و مسئولها داشتند با کاپ عکس میگرفتند و روی اعصاب ما راه میرفتند؛ که ناگهان کریم باقری میکروفن را قاپید. یک لحظه همه صد هزار نفر ساکت شدند. کاپیتان میخواهد با میکروفن چی کار کند؟ چه حرفی بزند؟ الان که وقت تقدیر و تشکر یا حرفهای پرت و پلای همیشگی و تقدیم قهرمانی نیست. که ناگهان کریم شروع کرد: لالالای لای لالای لالای، پرسپولیس قهرمان میشه، خدا میدونه حقشه... و ناگهان، یک ورزشگاه با صد هزار صدا و با تمام وجود دم گرفت: لالالای لای لالا لالای...
5- و بالاخره عاشق این شعار تماشاگرها شدم: «پرسپولیس حمله کنی / سوراخ رو پیدا میکنی» همه چیز است. مرام زندگی است. کادوی من به دوستانی است که دلشان میخواست در ورزشگاه آزادی باشند و نبودند. شما هم اگر از زاویه دید ما و داخل ورزشگاه، دفاع سازمان یافته و شاهکار سپاهان را میدیدید، میفهمیدید این شعار یعنی چی. به خصوص وقتی به دقیقه 96 نزدیک میشدیم...
پینوشت: یکی از عکسهای بالا را علی نواصرزاده فرستاده با متنی که این جا میخوانید و میتواند ادامه مطلب بالا باشد:
( "در هر چیز و هر مورد... این نقطه پایان است که اهمیت دارد." ( گوست داگ؛ مرام سامورایی )
داش امیر می خواستم اون یه تیکه رو یادت بیارم که میگه:
" اگر قرار باشد سر یک سامورایی به ناگاه قطع شود؛ او باید بتواند یک کار دیگر را با موفقیت به انجام برساند "
اینو برا این میگم که مطمئنم قطبی سال بعد تو پرسپولیس نمی مونه...که امیدوارم نمونه. چون با این اسطوره ای که از خودش ساخته؛ بزرگتر از این حرفاس که بخواد با موندنش یه کاری کنه بقیه گند بزنن توش... با اون مصاحبه خوردبین که گفته بود قطبی نمی مونه؛ و با این همه آدمای عوضی که دورش و گرفتن و هرکدوم از اینا میتونن یه سر قطع شدن لقب بگیرن... قطبی یه کار دیگرو هم با موفقیت به پایان رسوند... قهرمان شد.
البته من خیلی پرسپولیسی نیستم اما بعد بازی صبا باتری بود که گفتم این پرسپولیس باید قهرمان بشه... این آرزو اصلن نه به قطبی ربط داشت و نه به بازی... بعد یه کار دفتری احمقانه و کثیف داشتم میومدم خونه که 10- 20 تا از بچه های بزرگ و کوچیک رو دیدم که پشت یه وانت تنگ نشسته بودن. بازی تموم شده بود و با یه طبل داشتن سر و صدا می کردن... تیم خودشون و تشویق می کردن و حسابی شاد بودن... یه لحظه به خودم گفتم اینا هیچی الان از گرونی و سیاست و ارشاد و کتاب و اینا نمی دونن. نمی خوان بدونن. اینا الان این شادی، این پایکوبی رو دوس دارن. میخوان یه کم فقط یه کم دیگه شاد بمونن. تمام تلاششون این بود که دیرتر برسن و مدت شادیشون طولانی تر بشه و اونو راحتتر تقسیم کنن...با خودم گفتم: پسر این حلقه مفقوده ما انگار همینه. این نوع شادی این جور پایکوبی که تصنعی نیست سفارشی نیست از ته دله...از ته ته دل. )
یادداشت برای صبح روز بازی با صباباتری
صبا باطري سياه پوشيده بود و حامد گفت چهار به يك ميبريم. شوخي بود و شوخي تكراري بيمزهاي هم بود و حتي بهاش نخنديديم. داشتم به كامنتي كه دو سه روز پيش يكي گذاشته بود در سايت سينماي ما، در جواب اين كه سر چه فيلمي گريه كردهايد فكر ميكردم، كه حس و حال خوبي داشت و برايم عجيب بود كه چرا سر و كلهاش در روزنوشت پيدا نيست و چرا نميشناسماش. و چرا كشفاش نكردهام. اين توي ذهنام بود تا بعد كه پرسپوليس گل اول را زد، و تازه خيالمان راحتتر هم شد و فكر كرديم كه يك هيچ، بازي تمام ميشود، و راستاش ديگر نيازي به فكر كردن درباره لحظههاي گريهدار فيلمها نبود. بعد كه صبا باطري گل مساوي را زد، البته يك كم نگران شديم. ولي راستاش شرمنده كه يك كم اعتماد به نفس پيدا كردهايم، با صد هزار هوادار كه به نظرم ديگر قادر به انجام هر عملي در هر شرايطي هستيم. راستاش را بخواهيد حالا ديگر فكر ميكنم كه اگر بخواهيم ميتوانيم رنگ چمن ورزشگاه را عوض كنيم. فقط كافي است كه بخواهيم. رويايش را داشته باشيم.
*
حامد گفته بود چهار يك ميبريم كه چرت بود و داشتيم فقط دعا ميكرديم كه هر جور هست يك گل ديگر بزنيم و ببريم. حالا ديگر ياد گرفته بوديم كه فقط بايد انرژي ببريم ورزشگاه و چون زود رسيده بوديم و زيادي منتظر عليرضا باذل مانده بوديم، ميترسيديم كه حواسمان از بازي پرت شده باشد. كه تمركزمان را از دست داده باشيم. در لحظاتي كه داشتيم به چيزهاي ديگري هم فكر ميكرديم. به چيزهاي بياهميتي غير از برد پرسپوليس. غير از ماندن قطبي. غير از دل شير. ضمن اين كه جماعت بيشتر از هميشه آمده بودند ورزشگاه و ميترسيديم جا گيرمان نيايد و همهاش حواسام به اين بود كه اگر اين همه آدم بخواهند فرياد بزنند: پرسپوليس گل بزن/ ورزشگاه بيقراره؛ چه اتفاقي خواهد افتاد. كه اتفاقا فرياد نزدند و اين شعر را نخواندند، ولي راستاش يادم نيست اصلا چي خواندند يا چي خواندم، بس كه نيمه دوم روي هوا بوديم و بس كه همديگر را بغل كرديم و بس كه نزديك صد هزار نفر تماشاگر توي ورزشگاه، وقتي پرسپوليس گل ميزد، انگار كه همهشان رفيق قديميام، قوم و خويشام، عشقام بودند.
حامد گفته بود چهار به يك ميبريم و اين را توي ماشين، وقتي گفت كه هيچ كس حواساش به حامد نبود. به قطعهاي هم كه داشت پخش ميشد نبود. در شرايطي كه آخر نيمه اول، فكر ميكرديم كه شايد ديگر همه چيز تمام شده باشد. سپاهان نيمه اول را برده بود و ما مساوي كرده بوديم و اختلاف به چهار امتياز رسيده بود و اگر همين طور ادامه پيدا ميكرد، همه چيز به هم ميريخت. همه فريادهايي كه اين چند هفته زده بوديم، همه عشقي كه به قطبي و تيماش داشتيم، شوري كه با درك و هوش و فهم آميخته بوديم. كه كلاس خودمان و تيممان را بالاتر برده بوديم. توي ورزشگاه، تماشاگر كنار دستي كه چاقويش توي جوراباش و كفشاش زير هيكلاش بود و رويش نشسته بود، ميگفت بايد استيلي تيم را ول كند و پرسپوليس را بدهند دست قطبي. حالا قطبي از محدود اصلاحگراني است كه جزو اين مردم و بخشي از اين مملكت است. پشت ميز غذا ميخورد و آنها كه روي زمين نشستهاند هم نميخواهند حالاش را بگيرند. چه فرصتي براي افشين قطبي و مردم ايران…
بعد وقتي نيكبخت بلند شد و خواست بيايد توي زمين، كيف كردم كه اين آدم چطور در چنين لحظهاي، به دشمن سابقاش هم فرصت ستاره شدن ميدهد. ميدانستيم كه نيكبخت بيايد توي زمين، گره بازي باز ميشود، كه شد و تيممان پشت هجده قدم را تصرف كرد و بازي را باز كرد و دفاع صبا باز شد و ول داد و گل دوم را زديم و توي هوا بوديم و خيالم راحت شده بود كه مهدي امشب خودكشي نخواهد كرد. اما حامد ول نميكرد و ميگفت چهار يك ميبريم و هنوز باورمان نشده بود كه گل بعدي را زديم، وقتي كعبي يك توپ مرده را زنده كرد و خليلي خونسرد با سر گذاشتاش توي دروازه.
*
اين جوري نبود كه پيش از اين از مهاجمي مثل خليلي خوشمان بيايد كه اين قدر خونسرد و بيحاشيه باشد و فقط حواساش به بازي باشد و كمك دست مربياي كه كارش را بلد است و در عين حال بلد است كه چطور حاشيههاي گرم و گند سرزمين مادرياش را هندل كند. يا حداقل ياد گرفت، بياين كه بشكند يا در برود. مربياي كه ميداند مزه سرزمين مادرياش به همين حاشيهها و مشكلات و – بگويم؟ - عقب ماندگياش است و در عين حال فكر ميكند تقدير محتوم اين سرزمين، در اين حد و لول ماندن نيست. گفتم كه اصلاحگري است كه جزو همين مردم به حساب ميآيد و اين فرصتي است كه هميشه از دستاش دادهايم.
گل سوم را زده بوديم و تازه از روي كول عليرضا پايين آمده بودم و ميدانستم كه احتمالا بعدي را هم ميزنيم و حامد راست گفته و احتمالا بهاش الهام شده، و اين كه يك بار ديگر، حداقل در پرسپوليس اين روزها، همان اتفاقي افتاده كه فكرش را ميكردهايم، و در طول اين سالها كه معمولا برعكساش بوده است. بعد هم كه گل چهارم را همان طور كه انتظارش را داشتيم زديم و گرفتاري تازه اين جا شروع شد. حامد گفته بود چهار به يك و پرسپوليس حالا فرصتهاي ديگري هم داشت و صبا بهمان دروازه خالي ميداد و همهاش نگران بوديم كه نكند پنج يك شويم و حرفمان حالمان باطل شود. كه نشد. پس هر بار كه توپ از زير پاي نصرتي در ميرفت يا دفاع در آخرين لحظه توپ را از روي خط دروازه برميگرداند، با حامد ميپريديم بغل همديگر و از اين گل نزدن، قدر يك گل خوشحال ميشديم. اين يك بازي بود و حالا در مسير قهرماني، آدمهاي دلشكستهاي نبوديم و اين فرصت را داشتيم كه بازيگرهاي خوبي باشيم. كه حداقل از خدا بخواهيم در اين حجم بيضيوار بهشتي، همه چيز همان طوري باشد كه ميخواستيم. كه ميخواهيم. كه تيممان ديگر گل نزند.
*
برديم و نتيجه هماني شد كه حامد خواسته بود و از ورزشگاه كه آمديم بيرون، مهدي گفت يادت هست آن كامنتي را كه در بخش مربوط به خبر "سر چه فيلمي گريه كرديد" آمده بود؟ هماني كه برداشته بودم گذاشته بودم در يكي از كامنتهاي روزنوشت قبلي، بس كه دلام ميخواست نويسندهاش يكي از بچههاي اين كافه باشد و ظاهرا نبود و حالا مهدي ميگفت: ميداني كي آن را نوشته بوده، و خلاصه اين كه كار حامد خودمان بوده. و خيالم راحت شد كه غريبه نبوده و طبق معمول يكي از همين فروشگاه و همين طول موج بوده، و بعد پيش خودم فكر كردم هيچي اتفاقي نيست و طرف لابد اين قدر گريه كرده كه حالا دلي به اين صافي پيدا كرده، كه ميتواند نتيجه بازي را پيشبيني كند، جوري كه نه كمتر بزنيم و نه بيشتر. كامنت دوست عزيزم آقاي حامد احمدي از اين قرار بود:
"موقع تماشاي چه صحنههايي از چه فيلمهايي گريه كردهايد؟ سنتوری- سکانس اول که علی میاد بین مردم و بعد سوار تاکسی میشه و چاوشی شروع به خوندن میکنه- سنتوری-سکانس تزریق حاجی بلورچی واسه پسرش علی- سنتوری-جایی که علی ترک کرده و از دکترش میخواد که بذاره تو بازپروری بمونه- -------------------- بوتیک-سکانس روی پل هوایی و دیالوگهای اتی-. -------------------- درخت گلابی- سکانس خداحافظی میم با پسرک قصه- -------------------- کلاه قرمزی و پسرخاله- سکانسی که آقای مجری برای کلاه قرمزی درد دل میکنه و میگه از بچگی خیلی تنها بوده- ------------------- پدرخوانده-سکانسی که براندو درباره اهمیت خانواده حرف میزنه- ------------------- مالنا- سکانسی که مونیکا بلوچی آرایش کرده میاد بیرون و صد تا فندک جلو سیگارش روشن میشه- ------------------- روزی روزگاری آمریکا- سکانسی که یکی از بچه ها شیرینی به دست پشت در منتظر اون خانمه ست تا شیرینی و بهش بده و بعد... طاقت نمیاره و شیرینی رو تا تهش میخوره- ----------------- رضا موتوری-سکانس آخر که رضا داره میمیره و میگه به عباس قراضه بگین رضا موتوری مرد. بعد هم ترانه مرد تنها و صدای فرهاد شروع میشه- ---------------- بازی پرسپولیس-سایپا- وقتی پرسپولیس گل زد و افشین قطبی دوید، بعد پرید هوا، بعد زانو زد روی زمین- --------------- بازی ایران - استرالیا- جایی که تیم دو تا عقب بود و عابدزاده خندید و کله معلق زد و باز خندید-
این را آقای کاربری به اسم حامد در بخش خبرهای سایت و در پاسخ به همین سوال بوچ نوشته. حیفام آمد و دیدم به خصوص به خاطر آخرش،جای نظرش در این کافه خالی است."
شما هم بنويسيد (147)...