News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    چهارشنبه 25 ارديبهشت 1387 - 21:46

    اين روزنوشت روز شنبه كامل مي‌شود، بعد از بازي با سپاهان. با عكس و صداي ورزشگاه، چه ببريم و چه ببازيم... كه از به بعد ديگر جفت‌اش حال مي‌دهد- قهرمان شدیم و خاطره‌ها تازه شروع شده‌اند. هنوز ادامه دارد

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (147)...

    1- نیما یک روزنوشت نوشته بعد از مدت‌ها، خیلی خواندنی و خیلی دردناک. درباره این کافه و بچه‌هایش هم نوشته. بروید بخوانید و البته باهاش صحبت کنید. بخوانید؛ می‌فهمید چرا. فقط نمی‌فهمم چرا نیما هنوز نفهمیده که یک «نظر کرده» است! او همیشه تا ته خط می‌رود و برمی‌گردد؛ چون یک «فرشته موطلایی» ( اگر گفتید دیالوگ کدام فیلم بود؟ نیما خودش می‌داند! ) مراقب‌اش است. این عکس را هم خودش دیشب برایم فرستاد. مال ورزشگاه آزادی و بعد از قهرمانی پرسپولیس است. به نظرم نیما یک کم دارد خودش را لوس می‌کند. به قیافه‌های‌مان نگاه کنید. عین صورت آدم‌های باتجربه است که می‌دانند در هر شرایطی، غر زدن معنا ندارد. چون بدتر از این را هم تجربه کرده‌اند و باز؛ گذشته است. و مهم‌تر این که؛ معلوم است راه طولانی در انتظارشان است که باید در کنار هم آن را طی کنند...

    2- یادداشت مرا درباره قطبی، صبح روز آن بازی جادویی و همچنین جوابیه سیامک رحمانی به آن را در این دو لینک بخوانید. http://www.cinemaema.com/NewsArticle4071.html و http://www.cinemaema.com/NewsArticle4083.html

    3- الکس دل‌پیرو هم آقای گل کالچو شد. این قدر درباره استاد نوشته‌ام که... برای همه سقوط‌ها و تمام برخواستن‌هایش. ققنوسی است برای خودش لامصب. بعد از قهرمانی قطبی پرسپولیس، این هم یک خبر خوش دیگر برای ما. من و الکس هم‌سن‌ایم. کارمان را با هم شروع کرده‌ایم. موفقیت او، موفقیت من هم هست! فعلا که زنده مانده‌ایم. روزنوشت بعدی، باشد مال الکس؟!

     

    - باقی خاطره‌ها و حرف‌ها را این پایین بخوانید. بقیه باشد برای یک روز دیگر، اگر عمری بود. به نیما سربزنید که تنها نماند. البته نمی‌ماند. این خواهش را محض رفاقت‌اش از شما کردم.



    پرسپولیس حمله کنی/سوراخ رو پیدا می‌کنی

    خب، قهرمان شدیم. من یکی از آن‌هایی بودم که معجزه را از نزدیک لمس کردم. جای شما خالی بود. این که چی بود و چی شد که به این جا رسیدیم، این که امروز درآن هشت ساعت جهنمی ورزشگاه آزادی چه بلایی سرمان آمد، باز بعدا برای‌تان تعریف می‌کنم. اما برای این کار اول باید بتوانم روی صندلی پشت میز کامپیوترم بنشینم و راست‌اش نمی‌توانم. بعد این همه دویدن و جیغ زدن، باز نمی‌توانم. این جور مواقع و بعد از مدت‌ها شور و شادی، معمولا رخوت و سستی و سرخوردگی آخر شب جایش را می‌گیرد. این بار اما انگار شادی ما تمامی ندارد. ما جای شما رفتیم رفقا. تا لحظه معجزه، در غروب ورزشگاه آزادی آن جا بودیم. تا آخرین شوت فصل. تا قهرمان شدن‌مان. خیلی چیزها دارم که برای‌تان تعریف کنم. ایشا... فردا پس فردا. الان این سه تا خاطره به عنوان مشتی نمونه خروار این روز شگفت‌انگیز.
    1- جای علیرضا باذل خالی بود. قرار بود بیاید و دیرش شده بود و بازی قبل با هم بودیم و جایش خالی بود و آن جا موبایل آنتن نمی‌داد. پس نمی‌دانستم کجاست و چه می‌کند. شاکی بودم که چرا خودش را نرسانده. بعد که حیدری گل زد و روی هوا بودیم و نشستیم توی ماشین و باز روی هوا بودیم، چند تا sms با هم رسید. همه از علیرضای خودم. فکرش را بکنید، بازی تمام شده، اودیسه به پایان رسیده، و حالا نشسته‌اید و این ‌smsها را می‌خوانید:
    ساعت 15:40- man oomadam. Belitam ba badbakhti gereftam. Amma dara ro bastan. Ram nadadan.
    ساعت 16:31- mibarim. Mibarim. Mibarim.
    ساعت 16:38- amir man pishetam. Mibarim. Mibarim.
    ساعت 16:49- amir bia baghalam, goalllllllllllll
    بعد دوران برزخ شروع شده بود تا این که این بار واقعا خودش زنگ زد؛
    ساعت 19:15 – الو امیر، امیر، امیر، ما بردیم. گفتم که می‌بریم. همه‌اش هم که با هم بودیم...
    آره خب؛ چه جورم با هم بودیم علیرضا.

    2- گفتم درباره ماجراهای امروز بعدا باید بنشینم و سر فرصت حرف بزنیم، فقط این را هم داشته باشید که امروز با نیما حسنی‌نسب بودیم. نیما استقلالی است و من پرسپولیسی و این همان چیزی که معمولا به روی‌مان می‌آورند: «چه قدر با هم اختلاف نظر دارید.» اما امروز نیما هم آمد. تمام آن هشت ساعت داخل ورزشگاه آزادی، بدون آب و غذا ( نمی‌گذارند بطری آب بیاوریم که پرت نکنیم و کتاب و روزنامه بیاوریم که مبادا آتش بزنیم. ) له له زد و پایه ماند. برای خود استقلال‌اش تا به حال همچین کاری نکرده بود. بعد که معجزه اتفاق افتاد. بعد که آخرین ضربه تاریخ فوتبال گل شد، چند ثانیه‌ای محکم به صورت هم نگاه کردیم و پریدیم بغل هم. من و نیما همه این ‌سال‌ها را با هم بوده‌ایم. از هم بوده‌ایم. و نیما فهمیده بود که مثل خیلی دیگر از تجربه‌های عمرمان، این یکی را هم نباید از دست بدهیم. حتی دعوای تاریخی چند ده ساله پرسپولیس و استقلال هم نتوانسته بود ما را از هم جدا کند. این لحظه را از ما بگیرد.
     
    3- خیلی روزنوشت شخصی و درونی شد. ولی این دفعه را به من ببخشید. قاطی کرده‌ام دیگر. بعدی‌اش مربوط به پرسش و پاسخ من و حسین یاغچی است. وقتی به عنوان یک استقلالی سر صبح sms داد که شب، بعد از برگشتن از ورزشگاه بروم ماهنامه «تازه» برای صفحه‌بندی پرونده «بهترین تیتراژ‌های تاریخ سینما». می‌نویسم برای آن‌‌ها که چیزی از این گفت و گوی کوتاه سر درمی‌آورند:
    حسین: ba arezuye in ke ghahremani be haghdar beresad, montazere tashriffarmaie be safhearayee hastim.
    امیر: hosein junam ma alan dar sahate asatir hastim, ba’d to dari darbareye “hagh” sohbat mikoni? Che ahamiati darad?
    حسین: shekast khordegani ke dahom shodeand, haghighatmadar mishavand amir.
    این جواب کسی است که خوب نیچه خوانده. گیرم که بعد از بازی، دهم نباشد و تیم‌اش به رده سیزدهم جدول سقوط کند.

    4- آخرین خاطره امروز هم مال خود ورزشگاه. وقتی غروب بود و «انگار دارم رو ابرا پرواز می‌کنم» و مجری‌ها و مدیرها و مسئول‌ها داشتند با کاپ عکس می‌گرفتند و روی اعصاب ما راه می‌رفتند؛ که ناگهان کریم باقری میکروفن را قاپید. یک لحظه همه صد هزار نفر ساکت شدند. کاپیتان می‌خواهد با میکروفن چی کار کند؟ چه حرفی بزند؟ الان که وقت تقدیر و تشکر یا حرف‌های پرت و پلای همیشگی و تقدیم قهرمانی نیست. که ناگهان کریم شروع کرد: لالالای لای لالای لالای، پرسپولیس قهرمان می‌شه، خدا‌ می‌دونه حق‌شه... و ناگهان، یک ورزشگاه با صد هزار صدا و با تمام وجود دم گرفت: لالالای لای لالا لالای...

    5- و بالاخره عاشق این شعار تماشاگرها شدم: «پرسپولیس حمله کنی / سوراخ رو پیدا می‌کنی» همه چیز است. مرام زندگی است. کادوی من به دوستانی است که دل‌شان می‌خواست در ورزشگاه آزادی باشند و نبودند. شما هم اگر از زاویه دید ما و داخل ورزشگاه، دفاع سازمان یافته و شاهکار سپاهان را می‌دیدید، می‌فهمیدید این شعار یعنی چی. به خصوص وقتی به دقیقه 96 نزدیک می‌شدیم...

    پی‌نوشت: یکی از عکس‌های بالا را علی نواصرزاده فرستاده با متنی که این جا می‌خوانید و می‌تواند ادامه مطلب بالا باشد:
    ( "در هر چیز و هر مورد... این نقطه پایان است که اهمیت دارد." ( گوست داگ؛ مرام سامورایی )
    داش امیر می خواستم اون یه تیکه رو یادت بیارم که می‌گه:
    " اگر قرار باشد سر یک سامورایی به ناگاه قطع شود؛ او باید بتواند یک کار دیگر را با موفقیت به انجام برساند "
    اینو برا این می‌گم که مطمئنم قطبی سال بعد تو پرسپولیس نمی مونه...که امیدوارم نمونه. چون با این اسطوره ای که از خودش ساخته؛ بزرگتر از این حرفاس که بخواد با موندنش یه کاری کنه بقیه گند بزنن توش... با اون مصاحبه خوردبین که گفته بود قطبی نمی مونه؛ و با این همه آدمای عوضی که دورش و گرفتن و هرکدوم از اینا می‌تونن یه سر قطع شدن لقب بگیرن... قطبی یه کار دیگرو هم با موفقیت به پایان رسوند... قهرمان شد.
    البته من خیلی پرسپولیسی نیستم اما بعد بازی صبا باتری بود که گفتم این پرسپولیس باید قهرمان بشه... این آرزو اصلن نه به قطبی ربط داشت و نه به بازی... بعد یه کار دفتری احمقانه و کثیف داشتم میومدم خونه که 10- 20 تا از بچه های بزرگ و کوچیک رو دیدم که پشت یه وانت تنگ نشسته بودن. بازی تموم شده بود و با یه طبل داشتن سر و صدا می کردن... تیم خودشون و تشویق می کردن و حسابی شاد بودن... یه لحظه به خودم گفتم اینا هیچی الان از گرونی و سیاست و ارشاد و کتاب و اینا نمی دونن. نمی خوان بدونن. اینا الان این شادی، این پایکوبی رو دوس دارن. می‌خوان یه کم فقط یه کم دیگه شاد بمونن. تمام تلاششون این بود که دیرتر برسن و مدت شادیشون طولانی تر بشه و اونو راحت‌تر تقسیم کنن...با خودم گفتم: پسر این حلقه مفقوده ما انگار همینه. این نوع شادی این جور پایکوبی که تصنعی نیست سفارشی نیست از ته دله...از ته ته دل. )

    یادداشت برای صبح روز بازی با صباباتری

     

    صبا باطري سياه پوشيده بود و حامد گفت چهار به يك مي‌بريم. شوخي بود و شوخي تكراري بي‌مزه‌اي هم بود و حتي به‌اش نخنديديم. داشتم به كامنتي كه دو سه روز پيش يكي گذاشته بود در سايت سينماي ما، در جواب اين كه سر چه فيلمي گريه كرده‌ايد فكر مي‌كردم، كه حس و حال خوبي داشت و برايم عجيب بود كه چرا سر و كله‌اش در روزنوشت پيدا نيست و چرا نمي‌شناسم‌‌اش. و چرا كشف‌اش نكرده‌ام. اين توي ذهن‌ام بود تا بعد كه پرسپوليس گل اول را زد، و تازه خيال‌مان راحت‌تر هم شد و فكر كرديم كه يك هيچ، بازي تمام مي‌شود، و راست‌اش ديگر نيازي به فكر كردن درباره لحظه‌هاي گريه‌دار فيلم‌ها نبود. بعد كه صبا باطري گل مساوي را زد، البته يك كم نگران شديم. ولي راست‌اش شرمنده كه يك كم اعتماد به نفس پيدا كرده‌ايم، با صد هزار هوادار كه به نظرم ديگر قادر به انجام هر عملي در هر شرايطي هستيم. راست‌اش را بخواهيد حالا ديگر فكر مي‌كنم كه اگر بخواهيم مي‌توانيم رنگ چمن ورزشگاه را عوض كنيم. فقط كافي است كه بخواهيم. رويايش را داشته باشيم.
    *
    حامد گفته بود چهار يك مي‌بريم كه چرت بود و داشتيم فقط دعا مي‌كرديم كه هر جور هست يك گل ديگر بزنيم و ببريم. حالا ديگر ياد گرفته بوديم كه فقط بايد انرژي ببريم ورزشگاه و چون زود رسيده بوديم و زيادي منتظر عليرضا باذل مانده بوديم، مي‌ترسيديم كه حواس‌مان از بازي پرت شده باشد. كه تمركزمان را از دست داده باشيم. در لحظاتي كه داشتيم به چيزهاي ديگري هم فكر مي‌كرديم. به چيزهاي بي‌اهميتي غير از برد پرسپوليس. غير از ماندن قطبي. غير از دل‌ شير. ضمن اين كه جماعت بيش‌تر از هميشه آمده‌ بودند ورزشگاه و مي‌ترسيديم جا گيرمان نيايد و همه‌اش حواس‌ام به اين بود كه اگر اين همه آدم بخواهند فرياد بزنند: پرسپوليس گل بزن/ ورزشگاه بي‌قراره؛ چه اتفاقي خواهد افتاد. كه اتفاقا فرياد نزدند و اين شعر را نخواندند، ولي راست‌اش يادم نيست اصلا چي خواندند يا چي خواندم، بس كه نيمه دوم روي هوا بوديم و بس كه همديگر را بغل كرديم و بس كه نزديك صد هزار نفر تماشاگر توي ورزشگاه، وقتي پرسپوليس گل مي‌زد، انگار كه همه‌شان رفيق قديمي‌ام، قوم و خويش‌ام، عشق‌ام بودند.
    حامد گفته بود چهار به يك مي‌بريم و اين را توي ماشين، وقتي گفت كه هيچ كس حواس‌اش به حامد نبود. به قطعه‌اي هم كه داشت پخش مي‌شد نبود. در شرايطي كه آخر نيمه اول، فكر مي‌كرديم كه شايد ديگر همه چيز تمام شده باشد. سپاهان نيمه اول را برده بود و ما مساوي كرده بوديم و اختلاف به چهار امتياز رسيده بود و اگر همين طور ادامه پيدا مي‌كرد، همه چيز به هم مي‌ريخت. همه فريادهايي كه اين چند هفته زده بوديم، همه عشقي كه به قطبي و تيم‌اش داشتيم، شوري كه با درك و هوش و فهم آميخته بوديم. كه كلاس خودمان و تيم‌مان را بالاتر برده بوديم. توي ورزشگاه، تماشاگر كنار دستي كه چاقويش توي جوراب‌اش و كفش‌اش زير هيكل‌اش بود و رويش نشسته بود، مي‌گفت بايد استيلي تيم را ول كند و پرسپوليس را بدهند دست قطبي. حالا قطبي از محدود اصلاح‌گراني است كه جزو اين مردم و بخشي از اين مملكت است. پشت ميز غذا مي‌خورد و آن‌ها كه روي زمين نشسته‌اند هم نمي‌خواهند حال‌اش را بگيرند. چه فرصتي براي افشين قطبي و مردم ايران…
    بعد وقتي نيك‌بخت بلند شد و خواست بيايد توي زمين، كيف كردم كه اين آدم چطور در چنين لحظه‌اي، به دشمن سابق‌اش هم فرصت ستاره شدن مي‌دهد. مي‌دانستيم كه نيك‌بخت بيايد توي زمين، گره بازي باز مي‌شود، كه شد و تيم‌مان پشت هجده قدم را تصرف كرد و بازي را باز كرد و دفاع صبا باز شد و ول داد و گل دوم را زديم و توي هوا بوديم و خيالم راحت شده بود كه مهدي امشب خودكشي نخواهد كرد. اما حامد ول نمي‌كرد و مي‌گفت چهار يك مي‌بريم و هنوز باورمان نشده بود كه گل بعدي را زديم، وقتي كعبي يك توپ مرده را زنده كرد و خليلي خونسرد با سر گذاشت‌اش توي دروازه.
    *
    اين جوري نبود كه پيش از اين از مهاجمي مثل خليلي خوش‌مان بيايد كه اين قدر خونسرد و بي‌حاشيه باشد و فقط حواس‌اش به بازي باشد و كمك دست مربي‌اي كه كارش را بلد است و در عين حال بلد است كه چطور حاشيه‌هاي گرم و گند سرزمين مادري‌اش را هندل كند. يا حداقل ياد گرفت، بي‌اين كه بشكند يا در برود. مربي‌اي كه مي‌داند مزه سرزمين مادري‌اش به همين حاشيه‌ها و مشكلات و – بگويم؟ - عقب ماندگي‌اش است و در عين حال فكر مي‌كند تقدير محتوم اين سرزمين، در اين حد و لول ماندن نيست. گفتم كه اصلاح‌گري است كه جزو همين مردم به حساب مي‌آيد و اين فرصتي است كه هميشه از دست‌اش داده‌ايم.
    گل سوم را زده بوديم و تازه از روي كول عليرضا پايين آمده بودم و مي‌دانستم كه احتمالا بعدي را هم مي‌زنيم و حامد راست گفته و احتمالا به‌اش الهام شده، و اين كه يك بار ديگر، حداقل در پرسپوليس اين روزها، همان اتفاقي افتاده كه فكرش را مي‌كرده‌ايم، و در طول اين سال‌ها كه معمولا برعكس‌‌اش بوده است. بعد هم كه گل چهارم را همان طور كه انتظارش را داشتيم زديم و گرفتاري تازه اين جا شروع شد. حامد گفته بود چهار به يك و پرسپوليس حالا فرصت‌هاي ديگري هم داشت و صبا به‌مان دروازه خالي مي‌داد و همه‌اش نگران بوديم كه نكند پنج يك شويم و حرف‌مان حال‌مان باطل شود. كه نشد. پس هر بار كه توپ از زير پاي نصرتي در مي‌رفت يا دفاع در آخرين لحظه توپ را از روي خط دروازه برمي‌‌گرداند، با حامد مي‌پريديم بغل همديگر و از اين گل نزدن، قدر يك گل خوشحال مي‌شديم. اين يك بازي بود و حالا در مسير قهرماني، آدم‌هاي دل‌شكسته‌اي نبوديم و اين فرصت را داشتيم كه بازيگرهاي خوبي باشيم. كه حداقل از خدا بخواهيم در اين حجم بيضي‌وار بهشتي، همه چيز همان طوري باشد كه مي‌خواستيم. كه مي‌خواهيم. كه تيم‌مان ديگر گل نزند.
    *
    برديم و نتيجه هماني شد كه حامد خواسته بود و از ورزشگاه كه آمديم بيرون، مهدي گفت يادت هست آن كامنتي را كه در بخش مربوط به خبر "سر چه فيلمي گريه كرديد" آمده بود؟ هماني كه برداشته بودم گذاشته بودم در يكي از كامنت‌هاي روزنوشت قبلي، بس كه دل‌ام مي‌خواست نويسنده‌اش يكي از بچه‌هاي اين كافه باشد و ظاهرا نبود و حالا مهدي مي‌گفت: مي‌داني كي آن را نوشته بوده، و خلاصه اين كه كار حامد خودمان بوده. و خيالم راحت شد كه غريبه نبوده و طبق معمول يكي از همين فروشگاه و همين طول موج بوده، و بعد پيش خودم فكر كردم هيچي اتفاقي نيست و طرف لابد اين قدر گريه كرده كه حالا دلي به اين صافي پيدا كرده، كه مي‌تواند نتيجه بازي را پيش‌بيني كند، جوري كه نه كمتر بزنيم و نه بيش‌تر. كامنت دوست عزيزم آقاي حامد احمدي از اين قرار بود:

    "موقع تماشاي چه صحنه‌هايي از چه فيلم‌هايي گريه كرده‌ايد؟ سنتوری- سکانس اول که علی میاد بین مردم و بعد سوار تاکسی میشه و چاوشی شروع به خوندن میکنه- سنتوری-سکانس تزریق حاجی بلورچی واسه پسرش علی- سنتوری-جایی که علی ترک کرده و از دکترش میخواد که بذاره تو بازپروری بمونه- -------------------- بوتیک-سکانس روی پل هوایی و دیالوگهای اتی-. -------------------- درخت گلابی- سکانس خداحافظی میم با پسرک قصه- -------------------- کلاه قرمزی و پسرخاله- سکانسی که آقای مجری برای کلاه قرمزی درد دل میکنه و میگه از بچگی خیلی تنها بوده- ------------------- پدرخوانده-سکانسی که براندو درباره اهمیت خانواده حرف میزنه- ------------------- مالنا- سکانسی که مونیکا بلوچی آرایش کرده میاد بیرون و صد تا فندک جلو سیگارش روشن میشه- ------------------- روزی روزگاری آمریکا- سکانسی که یکی از بچه ها شیرینی به دست پشت در منتظر اون خانمه ست تا شیرینی و بهش بده و بعد... طاقت نمیاره و شیرینی رو تا تهش میخوره- ----------------- رضا موتوری-سکانس آخر که رضا داره میمیره و میگه به عباس قراضه بگین رضا موتوری مرد. بعد هم ترانه مرد تنها و صدای فرهاد شروع میشه- ---------------- بازی پرسپولیس-سایپا- وقتی پرسپولیس گل زد و افشین قطبی دوید، بعد پرید هوا، بعد زانو زد روی زمین- --------------- بازی ایران - استرالیا- جایی که تیم دو تا عقب بود و عابدزاده خندید و کله معلق زد و باز خندید-

    این را آقای کاربری به اسم حامد در بخش خبرهای سایت و در پاسخ به همین سوال بوچ نوشته. حیف‌ام آمد و دیدم به خصوص به خاطر آخرش،جای نظرش در این کافه خالی است."


    شما هم بنويسيد (147)...



    دوشنبه 16 ارديبهشت 1387 - 0:25

    مهدی عزیزی گفت: تماشاگرها توپ را کردند توی گل ... ( به افتخار روزنوشت‌ای با 230 کامنت ) این روزها تولد جرج کلونی هم هست! و تولد گری کوپر بزرگ. چه قدر آدم حسابی در اردی‌بهشت به دنیا امده‌اند. چند نکته اضافه شدراستی

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (152)...


    ببینم، درست یادم هست؟ شبکه سوم فیلم‌اش را نشان داد و یک دفعه یادم آمد. کسی این جا گفته بود که نسخه‌ای از «روزی روزگاری در آمریکا» کهدر آن تارانتینو درباره استاد حرف می‌زند؟ آره؟ و دیگر این که کسی این جا گروهی  به اسم Rio می‌شناسد؟ قطعه‌ای با شعری از شاه‌نعمت‌ا... ولی خوانده بودباحال بود. و بالاخره این که این پیرمرده توی تبلیغ کن‌وود. توی نخش رفته‌اید؟. و این که به بهانه تولد استاد یک بار دیگر فصل اول خداحافظ گری کوپر رومن گاری را بخوانید. توصیه می‌شود. خوبه


    - «بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهایی خویش شد...»

    بخشی از داستان «پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند»
    نوشته رومن گاری
    ترجمه ابوالحسن نجفی، نشر زمان، چاپ اول 1352

    1-  این یکی روزنوشت قرار نیست زیاد فوتبالی باشد، اما چه کنم که در آن بعد از ظهر رویایی، در جذاب‌ترین غروب تاریخ استادیوم آزادی، ما آن جا بودیم. بازی پرسپولیس با سایپا خیلی بد بود. اتفاقی نمی‌افتاد. یکی به در می‌زد و یک تیم به تخته. حال و روز خوشی نداشتیم. سپاهان مساوی کرده بود و اگر ما هم مساوی می‌کردیم، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. باز سرنوشت‌مان از دست خودمان خارج می‌شد. بازیکن‌ها به خوبی همیشه نبودند و حتی ممکن بود گل بخوریم... تا دقیقه هشتاد و سه رسید.
    و پیش خودمان باشد که منتظرش بودم. قبلا غروب استادیوم آزادی را دیده‌ بودم و لحظه‌ای را که مردم ناامید می‌شوند و به پا می‌خیزند. و این درست همان لحظه ناامید شدن ما هواداران پرسپولیس بود. پس در برابر ابرهایی که خورشید را پنهان می‌کردند، بی‌هیچ هماهنگی و در یک لحظه خاص بلند شدیم، فریاد کشیدیم، تیم‌مان را تشویق کردیم، از خدا با همه وجود خواستیم و در چنین شرایطی مگر ممکن بود توپ گل نشود. پس ضربه اول کرنر شد و دومی را هم بالاخره خودمان وارد دروازه کردیم. با انرژی که به داخل زمین فرستادیم. با نیرویی که برای این لحظه کنار گذاشتیم. وای خداااا... این همان لحظه‌ای بود که به نظر می‌رسید هر چیز دیگری که از خدا می‌خواستیم به‌مان می‌داد. تا به حال آن چه مارادونا به‌اش می‌گفت «دست خدا» را از نزدیک ندیده بودم. یک بار دیگر هم نقل کردم برای‌تان از قول ملاصدرا که: خداوند بی‌زمان و مکان است، اما به اندازه ایمان ما کارگشا می‌شود، به اندازه نیاز ما فرود می‌آید و به قدر آرزوی ما گسترده می‌شود. بعد که به زور از آغوش همدیگر درآمدیم، یک لحظه تصویر آهسته پرش قطبی در اسکوربرد ورزشگاه را دیدیم. همه‌اش همین بود. این آرزوی ما بود. آقای قطبی، می‌دانستیم که لازم بود بیاییم. آمدیم. تا بازی بعد... ( خوشحالی این بچه‌ها در این عکس، چیزی شبیه شادی ماست بعد از گل پرسپولیس. بی‌غل و غش و ناب. بی‌هیچ باری بر دوشی. تا بعد از سی ثانیه، دوباره همه چیز یادمان بیاید. )



    2- نازنین در روزنوشت قبلی نوشته که حالا چه به خاطر پرسپولیس یا نه، این کافه/روزنوشت شبیه یک خانواده شده که آدم‌هایش دارند از همدیگر حمایت می‌کنند. 230 تا کامنت روزنوشت قبلی را بخوانید. راست‌اش به نظر من هم این طوری می‌آید. هم‌چنان روی یک طول موجیم. از یک فروشگاه خرید می‌کنیم.

    3- قرار است فایل صوتی بگذاریم. هر کدام از مراجعان و مخاطبان روزنوشت، در حد ده دقیقه؛ داستان، بخشی از رمان، مقاله، شعر یا قطعه ادبی ( از این یکی می‌ترسم ) یا سکانس‌هایی از فیلمنامه مورد علاقه‌اش را بخواند و این جا قرار دهد، یا حتی قطعه‌ای موسیقی که خودش نواخته یا ساخته. بقیه دانلود کنند و بشنوند. اولی‌اش را تا فردا پس فردا می‌گذارم توی همین پست روزنوشت. مال کتاب...

    4- گفتم کتاب و یادم افتاد که در چند وقت اخیر، باز این «دنیای قشنگ نو» را داده‌ام چند نفر بخوانند. این کتاب آلدوس هاکسلی به ترجمه سعید حمیدیان داستان جالبی دارد. خیلی خیلی چیزها ازش یاد گرفته‌ام، خواندن‌اش به‌ام لذت داده، بهترین پیش‌بینی از آینده جهان ماست که حدود 70 سال پیش نوشته شده، و به هر کدام از رفقا داده‌ام که بخوانند، اسم‌شان را صفحه آخر نوشته‌ام. حالا کلی اسم آن جا هست از دوستان دوره‌های مختلف زندگی‌ام. سر نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران این چیزها یادم افتاده و خواستم پیشنهاد کنم که مثل پارسال، به همدیگر کتاب پیشنهاد کنیم. امسال چه عنوان‌هایی می‌خواهیم بخریم و این‌ها...
    همین الان تفالی زدم به کتاب «دنیای قشنگ نو» و این قسمت آمد:
    وحشی گفت: - ولی اشک و آه لازمه. خاطرتون نیست که اتللو چی می‌گه: «اگر از پس هر طوفان، چنین آرامش‌هایی پدید می‌آیند، ای کاش بادها آن‌ قدر بدمند تا مرگ را بیدار کنند.» قصه‌ای هست درباره دوشیزه ماتساکی که سرخ‌پوست‌های پیر برامون نقل می‌کردند. مردهای جوانی که می‌خواستند باهاش ازدواج کنند می‌بایست یه روز صبح علف‌ هرزه‌های باغ‌اش رو وجین کنند. این کار به نظر آسون می‌یومد؛ اما اون جا پر از مگس‌ها و پشه‌های جادویی بود. بیش‌تر مردهای جادویی نتونستن در مقابل گزش و نیش مقاومت کنند. اما یه نفر که تونست، دختره رو به دست آورد.
    بازرس گفت: -جالب است! اما در ممالک متمدن، دخترها را می‌شود بدون وجین کردن باغ‌شان تصاحب کرد. و هیچ مگس و پشه‌ای وجود ندارد که آدم را بگزد. ما  قرن‌هاست که شر این موجودات را از سر خودمان کنده‌ایم.
    همین الان یادم آمد که اسم یکی از آلبوم‌های اخیر آیرون میدن هم همین است: «دنیای قشنگ نو».



    5- روزنامه همشهری آرشیو شماره‌های گذشته‌اش را وارد اینترنت کرده و حالا یادمان افتاده به ضمیمه همشهری جهان، که بعدا شد هسته اصلی روزنامه شرق. محسن آزرم هم که صفحه سینمای جهان‌ این ضمیمه را درمی‌آورد، یاد خاطرات‌اش افتاده بود و رفته بود صفحه‌های پنج شش سال پیش‌اش را پیدا کرده‌ بود و چند تا مقاله آن‌ سال‌هایم را پرینت گرفت و داد دست‌ام. اصلا یادم نبود نوشته بودم‌شان و حالا به نظرم چه قدر عجیب می‌آید که روزگاری بود که در روزنامه‌ها درباره «لنی» و «سر آلفردو گارسیا» و «جرج روی هیل» می‌نوشتیم و جماعتی هم بودند که بخوانند. الان که به این پرینت‌ها نگاه می‌کنم، از اغلب‌شان حالی نمی‌برم. می‌توانستم خیلی بهتر بنویسم. تلاش برای جور دیگر نوشتن یک مقاله، معمولا به محض اتمام‌اش شروع می‌شود. ضمن این که هر شش ماه، یک سال، آدمیزاد آن قدر چیزهای جدید می‌بیند و می‌شنود و تجربه می‌کند که کلا برخوردش با همه چیز، از جمله فیلم‌ها تغییر می‌کند. به هر حال این پرینت‌ها را و مقاله‌های قدیم‌ام را نگاه می‌کردم و به نظرم چند تا جمله‌اش بد نیامد. مثلا این جمله درباره فیلم «لنی»: «هر چه قدر درگیری لنی با حافظان مرزهای رسمی بیش‌تر می‌شود، در عین حال فاصله‌اش با مردم عادی که مشتری‌های برنامه‌های شبانه‌اش هستند،کاهش می‌یابد.» یا درباره «سر آلفردو گارسیا را برایم بیاور»: «ارزش سر برای لنی (قهرمان این یکی فیلم هم اتفاقا اسم هست لنی) بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود تا وقتی که آن سر بریده پر از خونی که کلی حشره و یخ دورش را گرفته، تبدیل به "گوهر وجود" مرد می‌شود. ( اگر می‌خواهید "فیلمی از سام پکین‌پا" نگاه کنید، باید پایه این جور تشبیه‌های عجیب و غریب هم باشید.)» و یادداشت این طوری تمام می‌شود: «...اتفاقا "سر آلفردو گارسیا" از معدود فیلم‌های استاد است که از این گل و بلبل‌ها هم دارد از جمله صحنه خیلی خیلی خوش منظره‌ اولش که در آن دختری با لباس سفید لب آب نشسته و پاهایش را داخل آب گذاشته و نور دم صبح همه جا را فرا گرفته است که یک دفعه دو سوارکار با اسب از پشت سر دختر رد می‌شوند که یعنی همه‌ این‌ها چه قدر شکننده و در معرض هجوم هستند. از این به بعد فیلم، به همان خشنونت و کثافتی است که برای‌تان تعریف کردم.» و یادداشت بعدی به خاطر مرگ جرج روی هیل بزرگ بود که می‌دانستم کسی برای مرگ‌اش تب نمی‌کند و تحویل‌اش نمی‌گیرد، پس یادداشتی بود پر از طعنه و متلک و کنایه، و آخر این یکی، این طوری تمام می‌شد که: «فیلم "نیش"، کم کم به اثری تبدیل می‌شود که به شما یاد می‌دهد چه جوری زندگی کنید. این که اگر منطق بازی را بلد نباشید و جنبه و ظرفیت نمایش دادن و نمایش دیدن در وجودتان پیدا نشود، کلاه‌تان پس معرکه است و رستگار نخواهید شد. جورج روی هیل مثل قهرمان‌های فیلم‌اش بچه نمایش بود و آن قدر بازیگوش و رند، که فهمش از زندگی و تبحرش در حرفه نمایش را چنان پنهان کند که هر نامحرمی نبیند و نفهمد. پس از ته دل امیدوارم که رستگار شود.»
    داریوش ارجمند امروز از برنامه‌ای تعریف می‌کرد که در تلویزیون فرانسه دیده بود. ایو مونتان خدابیامرز را آورده بودند که درباره سوسیالیست حرف بزند و بعد حرف‌های او را 35 سال پیش در همین باره پخش کردند و دیده بودند که حرف‌ها یکی است. پس برایش دست زدند. این یادداشت‌ها را که می‌خواندم به نظرم رسید که حداقل در این پنج شش سال چیز زیادی تغییر نکرده است. جز این که شاید حالا این قدر بچه‌گانه ننویسم، کمی احساسات‌ام را کنترل کنم، دنبال‌ نکته‌های تازه‌ای بگردم و البته هنوز این فیلم‌ها را همان قدر دوست دارم که، داشتم...

    6- علی نواصرزاده یادم آورد که این روزها چهلمین سالگرد جنبش مشهور به «مه 1968» است. یادم می‌آید که سال‌ها هر نوشته و فیلم و موسیقی را که به نوعی مربوط به آن سال‌ها و حال و هوا و سبک زندگی و جو و رسم و منش بود، جمع می‌کردم. هنوز هم می‌کنم. ورزشگاه آزادی بودیم و بعد گل پرسپولیس که یاد مستند کریس مارکر درباره راهپیمایی مشهور اعتراض‌آمیز به سمت ساختمان پنتاگون افتادم و برای علی، یک نمای فیلم را تعریف کردم: معترضان شعار می‌دادند و صدای‌شان ادامه داشت، اما تصویر قطع شد به دست یک پلیس که با ریتم شعار دانشجوها، روی باتوم‌اش ضرب گرفته بود...
    در شماره اخیر نگاه نو، دو مطلب مفصل درباره این جنبش وجود دارد و مقاله‌ کوتاهی که درباره داریوش مهرجویی نوشته‌ام. این هم از اطلاع‌رسانی.


    7- «آینه‌ها/چشم من و/ یه حوض پر آب می‌بینن...»

    8- این یکی روزنوشت هم تمام شد و خیلی حرف‌های دیگر هم داشتم که بزنم ( ترانه Time پینک فلوید و این‌ها... )، فعلا اما این عکسی است که گلاویژ فرستاده به عنوان کامنت روزنوشت قبلی، که قطبی و استیلی را کنار هم نشان می‌دهد. و گفته مقایسه خوشحالی این دو تا آدم، می‌تواند تفاوت شخصیت‌شان را عیان کند. نکته خیلی خوبی است. گلاویژ هم آدم حسابی است.


    - «کمی شاعر، کمی خیال‌پرست... به پرو پناه می‌آوری، در پای جبال آند، روی ساحلی که همه چیز به آن ختم می‌شود – پس از آن که در اسپانیا با فاشیست‌ها، در فرانسه با نازی‌ها، در کوبا با غاصب‌ها     جنگیده‌ای – زیرا در چهل و هفت سالگی هر چه باید بدانی دانسته‌ای و دیگر انتظاری نه از هدف‌های بزرگ داری و نه از زن‌ها: به منظره‌ای زیبا دل‌خوش می‌کنی. مناظر کمتر به تو نارو می‌زنند. کمی شاعر، کمی خیال‌...»

    بخشی از داستان «پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند»
    نوشته رومن گاری
    ترجمه ابوالحسن نجفی، نشر زمان، چاپ اول 1352


    پی‌نوشت: توصیه و معرفی کتاب برای خرید در نمایشگاه یادتان نرود. با بچه‌ها هنوز نرفته‌ایم.


    شما هم بنويسيد (152)...



    يکشنبه 1 ارديبهشت 1387 - 14:32

    این یکی روزنوشت مال تقدیم به، به افتخار،‌برای آقای افشین قطبی (به این می گویند کافه: خوشحالی از 150 کامنت ) - روزنوشت گلاويژ به روز شد. ديروز تولد آل پاچينو بود - تبريك زياد! - راستی، دو روزنوشت دیگر به روز شد. مهدی و نوید

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (235)...

    سه    

     مهدی و نوید به روز کردند.

    برای قطبی یک تیتر تازه هم به فکرم رسیده، کمی جوات می‌زند، ولی به نظرم عالی است: «قلب تو قلب پرنده، پوست‌ات اما پوست شیر...»

    سه نکته تازه: اول این که چطور است این دفعه از مراجعان بخواهیم که اگر قطبی را دوست دارند، به نحوی در کامنت‌ها ازش حمایت کنند، بعد هم این که آخر سر ، رای‌ها را جمع‌بندی کنیم و بهترین فیلم 2007 را این طوری انتخاب کنیم و بالاخره این که آقای خوشحالی! را که در عکس می‌بینید و همه‌اش می‌پرسید کیست، وحید است که روزنوشت هم این بغل دارد و نمی‌نویسد و این که بخش سینمای جهان سایت را هم به شکلی درجه یک دارد هدایت می‌کند و سر به‌اش بزنید: www.jahan.cinemaema.com. مهدی عزیزی هم همانی است که بغل وحید دست‌اش را گذاشته روی سرش، باز از خوشحالی... بعد گل پرسپولیس است. بالاخره هم این که خیلی می‌چسبد وقتی دوستان استقلالی هم دارند از قطبی حمایت می‌کنند. ایوا...

    «پرسپوليس همچون يک خانواده است.»*


    باید می‌رفتیم. با مهدی و حامد و وحید و مجید و امیر. فقط فکرش را بکنید اگر پرسپولیس به ملوان هم می‌باخت. اگر یک بار دیگر آن‌هایی که در سمت خلاقه و تولیدگر جهان قرار ندارند، آن‌هایی که لذت قدم زدن مغرورانه از فرط قدرت و درک را کنار زمین درنیافته‌اند، پیروز می‌شدند. اگر افشین قطبی شکست می‌خورد. اگر می‌رفت.

    «مشکلات هست، امکانات کم است، نظم نداريم و اين را نمي توان کتمان کرد. خيلي ناراحت مي شوم وقتي در خيابان دارم راه مي روم و مي بينم خانمي با چادر کنار خيابان زير باران مانده و ماشين ها نگه نمي دارند...»

    پس جمعه، سی‌ام فروردین 1387 با همه «انرژی و دل‌ شیر»مان باید داخل ورزشگاه می‌بودیم. باید در این لحظات سخت از قطبی دور نمی‌شدیم. فقط به خاطر قطبی نبود که. باید به خودمان ثابت می‌کردیم که توان هضم و درک یک فرهنگ تازه از بیرون آمده، درون فرهنگ غنی و پذیرای خودمان را داریم. باید نشان می‌دادیم که بعد این همه سال تجربه، می‌توانیم کاری کنیم که لبخند قطبی، مثل بلاژویچ عزیز، روی صورت‌اش بعد دو سال نخشکد. که مثل برانکوی بدبخت، او را به یک موجود ترسوی دست‌آموز تبدیل نمی‌کنیم. که این قدر قوی هستیم که اجازه دهیم یک شیر با همه قوت‌ و قدرت‌اش گرد ما بچرخد. که به حدی رسیده‌ایم که در طلب امنیت و اعتماد، ناخن‌های شیر را نکشیم. یال‌اش را نچینیم.

    « ...يا آقايي خانمش را پشت موتور سوار کرده و دو بچه را هم روي پاهايشان گذاشته اند، بچه کوچک را هم خانم مثل بقچه زير بغل زده و هيچ کدام کلاه ايمني به سر ندارند... اين اتفاق درست نيست.»

    جمعه با بچه‌ها و با تمام انرژی توی ورزشگاه آزادی بودیم، چون حضور ما و باقی ماندن قطبی، از احتمال تغییر نام خلیج فارس هم مهم‌تر بود. آن فقط یک اسم بود و این یک فرهنگ. وقتی قطبی آمد ایران و منش و روش‌اش را دیدیم، پاییز پارسال بود به گمانم که توی همین روزنوشت، نوشتم تا کی می‌تواند دوام بیاورد؟ تا کی می‌توانیم تحمل‌اش کنیم؟ وقتی خودت یک شیر هستی، تحمل یک شیر دیگر را داری. حواس‌ات هست؟

    « وقتي مي بينم مردم در خيابان دعوا مي کنند، ناراحت مي شوم. ما فرهنگ بزرگي داريم. کشور متمدني هستيم و اين اتفاقات درخور نام کشورمان نيست. اين چيزها مرا ناراحت مي کند...»

    این طوری بود که وقتی اولین پرچم قرمزی را که در اتوبان حکیم به اهتزاز درآمده بود، در مسیر ورزشگاه دیدیم، همگی با تمام وجود جیغ کشیدیم. این همان انرژی بود که در سطح شهر پراکنده بود و می‌خواست از روی بزرگراه‌ها پرواز کند، از در استادیوم رد شود، بالا و بالاتر برود و از فراز دیوارهای بلند استادیوم به افشین قطبی برسد. بعد هم که پرسپولیس پانزده دقیقه اول، هیچ خوب نبود؛ کمی پکر شدیم. اما به روی خودمان نیاوردیم. این یک مبارزه مهم و موثر بود بین فرهنگ حذف و فرهنگ جذب. کسی که می‌خواهد بماند و کسی که می‌خواهد برود: «تو اگه مسافری، خون رگ این جا منم...» قطبی باید می‌ماند، نه به این خاطر که پرسپولیس قهرمان شود، به این خاطر که قوت قلب پیدا کنیم که می‌توانیم یک شیر را بی آن که تاج و تخت‌اش را ازش بگیریم، تحمل کنیم. که تولید کنیم. که اضافه شویم. که بیش‌تر باشیم. این طوری بود تا وقتی قطبی دقیقه بیست جای ماته را با بادامکی عوض کرد...

      

    « ما کشور خوبي داريم، پس کمي با هم مهربان تر باشيم و شهرمان را تميزتر نگه داريم. تهران و ايران خانه خودمان است. در اين مدت دو سه بار به کوه رفتم و ديدم پر از آشغال شده و خيلي ناراحت شدم...»

    بازی صفر به صفر بود و ما همچنان توی این فکر بودیم که قطبی تعویض اشتباهی کرده. فکر می‌کردیم که او هم به زانو درآمده. که قطبی هم ترسیده. که دارد هافبک جای مهاجم می‌آورد. که می‌ترسد نیکبخت را عوض کند. این طرف ورزشگاه از دور، قطبی را دید می‌زدیم که کنار زمین این ور و آن ور می‌رفت و گوشه‌های کت‌اش بالا و پایین می‌آمد. تا کی جان‌اش را دارد؟ این بار هم باید منتظر یک مساوی باشیم؟ یاد وحید می‌افتم که انگار فقط وقتی حال‌اش خوب می‌شود که پرسپولیس قطبی را خوشحال ببیند و حالا کنار دست من، سرخورده و مغموم نشسته و مهدی که حال تخمه شکستن هم ندارد.

    « فکر مي کنم طبيعت هم مثل خانه ماست. ما بايد کشورمان را هم مثل خانه مان تميز نگه داريم. فکر مي کنم اين وظيفه شما هنرمندان و ما ورزشکارهاست که درباره اين مشکلات با مردم حرف بزنيم و در رفع اين مشکلات موثر باشيم... »

    از اول با بچه‌ها قرار گذاشته بودیم که کاش پرسپولیس، آخر بازی گل بزند. وقتی آسمان استایوم، شب می‌شود. وقتی نورافکن‌های استادیوم را روشن می‌کنند و در کمال ناامیدی بودیم که خلیلی گل اول تیم را زد. انگار که خود قطبی هم حواس‌اش نبود. انتظارش را نداشت. پریدیم هوا. همدیگر را بغل کردیم. سمت خلاق و تولید کننده، سمت هوادار انرژی و شور و حال داشت برنده می‌شد. قطبی حداقل برای یک هفته دیگر هم سرمربی می‌ماند. حالا یک خانواده بودیم، خانواده‌ای که به مهمان تازه‌اش اعتماد کرده بود، دست‌اش را برخلاف همیشه باز گذاشته بود، و حالا داشت بهره‌اش را می‌برد...

    « رفتار آنها ضربه بزرگي به من زد. پس از رفتار نامناسب مسوولان فدراسيون بدون تمرکز عميق به کارم ادامه دادم تا پرسپوليس وارد بحران نشود. آنها ساعت ها با من مذاکره کردند. قبل از بازي با فجر به من گفته شد که سرمربي تيم ملي هستم. من با بچه ها خداحافظي کردم اما بعد از بازي شنيدم که دايي را سرمربي تيم ملي کرده اند، ديگر تمرکز کافي براي ادامه کار نداشتم. کلي براي تيم ملي برنامه ريزي کردم و برنامه هايم را به آنها شرح دادم. اين اتفاق يکي از بدترين خاطرات روزهاي حضورم در ايران است... »

    ...روی هوا بودیم که پنالتی شد و بعد گل دوم. در همین شب رویایی و زیر همان نورافکن‌ها. قطبی یک بار دیگر از روی نیمکت بلند شد و با شوق دست‌هایش را بلند کرد. کم کم داشتیم روی سکو سفت می‌نشستیم. کم کم دست‌های‌مان را در هم حلقه کرده بودیم. انرژی که برای افشین آورده بودیم توی استادیوم جواب داده بود. محکم روی سکوهای سیمانی نشستیم و زیر نور پروژکتورها داد زدیم: «افشین امپراطور»...

      

    « يادم هست که خيلي ها به من مي گفتند امکان ندارد اين اتفاق بيفتد. چطور ممکن است يک ايراني مقيم امريکا برود مربي آژاکس يا تيم ملي کره شود. يادم هست يک روز که داشتم از لس آنجلس با پرواز بريتيش ايرويز مي رفتم هنگ کنگ تا دستيار مربي بزرگ هلندي تيم ملي کره - گاس هيدينک - باشم در طول پرواز با خودم فکر مي کردم که اگر اين اتفاق بيفتد، پس حتماً همه کاری در این دنیا مي شود کرد. به نظرم، بهترين چيزي که مي توانيم به جوان هاي ايراني بگوييم، اين است که اگر بخواهند براي رسيدن به روياهايشان تلاش کنند، با هوش و استعدادي که دارند، همه کار مي توانند بکنند. »

    قطبی را بعد از بازی ندیدیم. با بچه‌ها انداختیم از همان بالا روی دیوار استادیوم و یه ورکی آمدیم پایین. درست همان طور که بادامکی در زمین نفوذ می‌کرد. تعویضی که قطبی انجام داده بود و فکر می‌کردیم از سر ترس‌اش است و حالا دلیل برد پرسپولیس بود. بالاخره نشستیم توی ماشین. استارت زدیم و «ولی» شروع کرد... پرچم‌های قرمز از ماشین‌های اطراف زده بودند بیرون. برای همه‌شان بوق زدیم. همه خوشحال بودیم.

    « بايد به تماشاگران پرسپولیس بگويم که در طول فصل همان طوري که در پيروزي ها جشن مي گيرند و خوشحالي مي کنند بايد به روزهاي سخت و دشوار نيز فکر کنند، زيرا در فوتبال امروز فراز و نشيب امري طبيعي است. تماشاگران سرمايه هاي اصلي فوتبال ايران هستند و من مي توانم لقب بين المللي را به آنها بدهم... »

    مخلصیم آقای قطبی...
    -----------------------------------------------------------
    × پاراگراف‌های داخل گیومه، همه از گفت و گوی افشین قطبی با ضمیمه «رویداد» این هفته روزنامه اعتماد است.

    پی‌نوشت 1: رضا کاظمی که حالا جایش در کامنت‌های روزنوشت‌های اخیر خالی است، و حیف که دیگر در بحث‌ها شرکت نمی‌کند، با کمک دوستان‌اش یک مجله اینترنتی راه انداخته‌اند به نشانی: .adambarfiha.com و انصافا به قدر یک مجله چاپی فرهنگی – هنری، مطلب برای خواندن دارد. برای جذاب کردن‌ و رنگ و لعاب زدن به مطالب هم به اندازه کافی زحمت کشیده‌اند. عناوین شماره بعدشان، از این یکی هم جذاب‌تر است. یعنی که حال و حوصله و انرژی ادامه کار را دارند. فقط سر نزنید. بروید بخوانید رفقا.

    پی‌نوشت 2: ماجرای فعال شدن بچه‌های روزنوشت در سایت و طرح منظم و مرتب نقطه نظرهای‌شان جدی است. توی همین هفته، مسیر و کانال مناسب‌اش را اعلام می‌کنیم. خوب می‌شود.

    پی نوشت 3: این یکی کامنت یکی از بچه‌ها آن روزهای اول سال خیلی سر حالم آورد. مال دو روزنوشت پیش است و هی می‌خواهم ازش تشکر کنم و باز یادم می‌رود. همه تعریف‌ها نه، ولی معدود وقت‌هایی پیش می‌آید که این قدر می‌چسبد. آقا یا خانمی به اسم «خواب بزرگ » نوشته: این نوشته را با صدای رولینگ استونز و Paint It Black خواندم خیلی چسبید.پیشنهاد می کنم خودت و دیگران هم یکبار اینجوری اش را بخوانید: http://globalgasm.digitalintimacy.com/audio/09%20-%20Paint%20It%20Black.mp3

    پی‌نوشت 4: بین فیلم‌های 2007 کدام‌ یکی‌اش را دوست داشتید؟ حالا که اغلب مهم‌هایش را دیده‌اید...






    شما هم بنويسيد (235)...

    |< <  1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 18707
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400714048



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات